پیرمردی در زباله دانی


احسان الله ادیب

ساعت 9 شب بود. برف همچنان می بارید. صدای موترهای که هر از گاهی از جاده عبور می نمود برای چند ثانیه سکوت را بر هم می زد. من باید چند کوچه خاکی را پشت سر می گذشتم تا به زباله دانی شهر داری می رسیدم. به چهار طرف خود نظر انداختم، به جز از چند سگ خوابیده در مقابل دکان نانوای و مردی شبیه به پیرمرد خنزیر پنزیر رمان بوف کور که داشت از خنکی می لرزید و با قدم های تند خود خیلی سریع از کنارم گذشت دیگر جانداری نبود؛ شاید بود؛ اما من کسی را ندیدم. باد سردی که همراه با برف می وزید خیلی ازیتم می کرد؛ خریطه های آشغال که باید به زباله دانی شهر داری می بردم بر دستانم سنگینی می نمود. برای یک لحظه توقف کوتاهی نمودم و خواستم خریطه ها را همین جا بگزارم و دو باره برگردم؛ اما مقوله مشهور "شهر ما خانه" برایم اجازه چنین عمل خلاف فرهنگ شهر نشینی را نمی داد. دوباره به راه خود ادامه دادم.

 زمانی که خریطه زباله را در زباله دانی انداختم، صدای از داخل زباله دانی به گوشم رسید. صدای شبیه ناله انسانی بود که توان ناله کردن را نداشته باشد. سرم را بردم جلو تا صاحب صدا را بیبنم. برای یک لحظه خشکم زد. خودش بود؛ همان پیرمردی که چند دقیقه قبل از کنارم گذشت در گوشه دیگری هم سگ لاغر و کثیفی چشمانش را به طرف او دوخته بود. خریطه زباله های که من انداخته بودم درست در پشت پیرمرد خورده بود. او از میان زباله ها، نان خشک و غذای باقی مانده را جمع نموده و سریع داخل دهنش می گذاشت. هوا خیلی سرد و طاقت فرسا بود و پیرمرد هم به جز از پتوی سوراخ سوراخ چیزی به تن نداشت. نمی دانستم که چه باید بکنم، راستش خودم هم در وضیعتی نبودم که برای کسی کمک کنم و تنها کاری که نمودم، رفتم از خانه یک کمپل و کمی غذا برایش آوردم؛ اما زمانی که سرم را داخل زباله دانی کردم از پیرمرد خبری نبود و تنها دو سگ برای تصاحب غذا با هم دعوا می کردند یکی همان سگی بود که با پیرمرد دیده بودم و دیگری هم سگی بود قوی تر از آن. چند جای مثل زیر پل، غرفه خالی ترافیک و تنها هوتل ی که باز بود را دیدم؛ اما بی فایده بود؛ انگار زمین سوراخ شده و پیرمرد را در دل خود فرو برده است. ناچار رفتم به خانه. فکر پیرمرد خواب را از من ربوده بود. گرفتار عذاب وجدان شده بودم که چرا پیرمرد را با خود به خانه نیاوردم.

صبح با خواب وحشتناکی بیدار گردیدم، خواب دیده بودم که من همان پیر مرد هستم که شب در زباله دانی دیده بودم و چند سگ گرسنه به جانم حمله ور می شوند و زمانی که همان سگ لاغر کثیف با دندان های کثیف تر از خودش دست راستم را گاز می گرفت از خواب بیدار شدم.

 به ساعت دیواری نظر انداختم، چهار و چند دقیقه بود. هنوز چند ساعت به صبح باقی مانده است. دوباره افکارم غرق پیرمردی شده بود که شب گذشته در زباله دانی دیده بودم. دوباره به خواب رفتم و تا صبح چندین بار خواب های وحشتناکی دیدم و هر بار با ترس بیدار می شدم.

ساعت هشت صبح بود. زمانی که به طرف زباله دانی نزدیک می شدم موتر شهر داری که تعداد زیادی مردم در اطرافش جمع شده بودند توجه ام را به خود جلب نمود. من هم نزدیک موتر شدم، زمانی که من رسیدم کارمندان شهر داری جسد خشکیده ی را که چشمانش به طرف من بود، داخل موتر می نمودند.

کابل

 30 عقرب 1391   ©

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد