ملا ع ص

                                          

احسان الله ادیب

همه جا را بوی خون و باروت فرا گرفته بود. بدون از کسانی که آغشته در خون و نقش بر زمین بودند؛ همه فرار می کردند؛ حتا پولیس. در میان جیغ و داد زخمی ها صدای دلخراش موتر پولیس خیلی ضعیف به گوش می رسید. خبرنگاران غرق در گرفتن عکس و تهیه خبر بودند. منظره غم انگیزی بود. مادر زخمی پسر آغشته در خون خود را در بغل فشار می داد. پیر مردی داشت آخرین نفس های خود را می کشید. دها تن دیگر در همان دقایق اولیه مرده بودند. زخمی ها برای درخواست کمک دست تکان می دادند. پسری پدرش را صدا می زد و پدری هم پسرش را. در گوشه دیگر ملا م ح د که با هم یکجا ماموریت داشتیم به حالت عجیبی افتاده بود. از چشمان وحشت ناک و دهن بازش معلوم بود که در جنت جای ندارد. حالا دیگر همه به طرف محل حادثه در حال آمدن بودند. به شمول امام مسجد همه اشک می ریختند. حالت عجیبی داشتم، ملا م ح د وظیفه خود را انجام داد و حالا نوبت من بود. اما من کاملاً شوکه شده بودم. هیچ نمی دانستم که چه کنم؟ دکمه رفتن به بهشت را فشار دهم یا نه؟ یادم آمد که ملا ع ق برایم گفته بود:" کسانیکه در دارالحرب استند باید کشته شوند، مهم نیست که کافر باشد یا مسلمان، مردم افغانستان با کفار دوستی نموده اند؛ پس باید کشته شوند، من برای شما بشارت بهشت را می دهم، شما با این عمل مقدس تان جهان اسلام را حفظ می کنید."

دچار توهم شده بودم. تصمیم گرفتن برایم خیلی دشوار بود. ذهنم از پرسش های بی پاسخ پر شده بود. زمانی که جسد ملا م ح د را دیدم چشمان از حدقه بر آمده اش به طرف من بود؛ شاید می خواست چیزی بگوید. شاید می خواست بگوید، همه چیز دروغ بود و اینجا از بهشت خبری نیست.

برای یک لحظه از عمل خود منصرف شدم؛ اما صدای ملا ع ق راحتم نمی گذاشت، تمام و جودم گوش شده بود و صدای ملا ع ق را می شنیدم" زمانی که مردم دوباره جمع شدند کلید بهشت را بفشارید، اگر زنده بر گشتید من خودم شما را می کشم، دل تان برای هیچکس نسوزد"

همه جا را صدای ملا ع ق پر کرده بود.

" من خودم شما را می کشم، اگر زنده بر کشتید، اگر زنده برگشتید، اگر زنده بر گشتید، من خودم شما را می کشم، من خودم شما را می کشم، من خودم شما را می کشم "

کمی آنسو پسری که لباس های نو به تن داشت، چشمان خود را به محل حادثه دوخته بود توجه ام را به خود جلب کرد. رفتم کنارش نشستم، بعد از روزی که ملا ع ق لنگی سفید به سر من گذاشت، برای اولین بار دلم برای کسی سوخته بود؛ چون او پدر و دو برادر خود را از دست داده است. مادرش قبلاً در یک حادثه ترافکی فوت کرده. نمی توانستم تصمیم بگیرم؛ اینجا با دها انسان بمیرم، یا آنجا تنها خودم را ملا ع ق بکشد؟

چند بار قصد نمودم به طرف جمیعت از مردم بروم که اجساد را جمع می نمودند و زخمی ها را به شفاخانه انتقال می دادند؛ اما چهره معصوم پسری که تمام اعضای خانواده خود را از دست داده بود، به من اجازه این کار نمی داد. تصمیم گرفتم فریاد بزنم و خودم را به پولیس تسلیم نمایم و برایشان بگویم که من نمی خواهم به بهشت بروم. بگویم که این واسکت لعنتی را از تن من برون کنید، من هم می خواهم مثل دیگران زندگی کنم. بگویم که نام من ملا ع ص است؛ نه نه؛ نام من همان عبدالصبور است که مادرم مرا صبور صدا می کرد؛ اما برای گفتن این حرف ها خیلی دیر شده بود. چهار اطرافم را پولیس احاطه نموده بود. همه چیز تمام شد.  "دستایت را روی سرت بگزار و بر زمین بخواب"

14 عقرب 1391

کابل  ©

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد