سایه

سایه

احسان الله ادیب

مرد فکر کرد سایه اش را دیده است. توجه نکرد؛ اما چند قدم که پیش تر رفت باز به خیالش شد که سایه او را رها نمی کند. نیم نگاهی به دیوار خام انداخت، درست معلوم نمی شد. غباری که سرک را پر کرده بود، نمی گذاشت سایه روی دیوار را بیبند. مرد کراچی وانی از میان او و سایه اش گذشت. سایه برای لحظه ای گم شد؛ اما وقتی دخترک دانشجو با آن شال سیاه رنگش میان او و دیوار قرار گرفت دوباره سایه را دید. انگار سایه اش در شال سیاه دخترک حک شده بود. تا خواست قدم بر دارد و دوباره سایه خود را روی دیوار گلی بیبند، صدای دخترک او را در جایش میخکوب کرد.

" برادر ببخشید"

قدم بر داشته اش را دوباره در جای اولی گذاشت. تمام وجودش سرد شده بود، مثل یک تکه یخ. دستی به سر و روی خود کشید. دید خیلی عرق کرده است. زبانش بند بند می شد و به مشکل گفت:

"ببببلی بببببببلی با من کار دارین؟"

-" ببخشی برادر ساعت چند است؟"

مرد از گپ زدن با دختر ها خیلی ترس داشت. تا حال یکی دوبار اتفاق افتاده بود که با یک دختر بیگانه حرف زده باشد. یادش آمد که سال قبل زمانی که دختر همسایه برایشان حلوای نزری آورده بود، در دهن دروازه تا چشمش به او افتاد، چنین حالتی برایش دست داده بود.

مرد با گفتن این که یک دقیقه صبر کنید، دستش را به جیب خود برد و ادامه داد:

" این روز ها همی تلیفون جای همه چیز را گرفته، ساعت، کتابچه، ماشین حساب؛ حتا چراغ"

حالا تلیفون در دستانش بود و نگاهی به آن انداخت و گفت:

"ساعت 3:15 است"

دخترک با گفتن " بسیار تشکر" آهسته آهسته از او دور شد؛ اما او همچنان استاده بود و گام های دخترک را دنبال می نمود. چند بار کوشش کرد تا تعقیب اش کند؛ اما دوباره منصرف می شد. نا چار به راه خود ادامه داد و هر باری که سایه خود را روی دیوار، روی سرک، روی کراچی وان انگور فروش کنار خیابان و هر جای دیگر می دید، دخترک به یادش می آمد و طنین صدای او گوش هایش را نوازش می نمود. احساس کرد میان او و دخترک پیوندی دیرینه ای وجود دارد و خیلی وقت است که او را می شناسد. با آن که دختر سیاه پوش دانشگاهی از نظرش دور شده بود؛ اما سایه همچنان با مرد بود، گاهی به عقب، گاهی جلو و هر سو که می رفت سایه در دور و برش او را همراهی می نمود. مرد همچنان به سمت نا معلومی در حرکت بود و نمی دانست که به کجا می رود و چرا می رود؟ در طول این مدت چند بار با سبد پسرک سیگار فروش، زباله دانی شهر داری و حتا افراد تصادم نمود و یک بار که با درخت کاج کنار پیاده رو برخورد کرد، ناگهان گفت": ببخشید محترم"

زود به اشتباه خود پی برد و از این که کسی صدایش را نشنیده است خوشحال شد و همچنان به راه اش ادامه داد. مرد هر از چندگاهی سایه اش را دنبال می نمود و گاهی هم سایه او را. روز تقریباً به آخر رسیده بود و از دیدن سایه اش که صدها متر بلند تر و دراز تر از خودش بود شگفت زده شد. آفتاب داشت با او خدا حافظی می نمود و سایه هم آهسته آهسته نا پدید می شد، او نمی دانست که خودش سایه است یا سایه خودش؟. حالا نه از آفتاب خبری بود و نه از سایه و نه هم از دختر سیاه پوش دانشگاهی. او تنها بود؛ تنها مثل همیشه.

میزان 1391  ©

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد