تجربه کاری


احسان الله ادیب

آخرین سیگارم را نیز روشن کردم. اتاقم شبیه به یک دوکان نانوای شده بود. از سر شب تا حالا که ساعت 12 و یک ربع نصف شب بود 39 عدد سیگار دود نموده بودم. همه جا را دود سیگار گرفته بود؛ انگار دود تنفس می نمودم. برای چندمین بار فورمه استخدام را از نظر گزراندم. به استثنای یک مورد همه چیز را درست نوشته بودم. صرف یک سطر در صفحه یکم خالی مانده بود. خوب می دانستم که اگر فورمه را تکمیل نکنم، شارت لیست هم نخواهم شد. نمی دانم این فورمه لعنتی را دیوانه ها ترتیب داده بودند؛ یا من با دود کردن 39 عدد سیگار دیوانه شده بودم؟ هر قدر به مغزم فشار می آوردم به این شرط مزخرف که دست و پای من و هزاران جوان دیگر را برای یافتن شغل بسته کرده بود، توجه پیدا کرده نه توانستم. آخر چطور امکان دارد یک جوانی که تازه از دانشگاه فارغ شده است چنین ویژگی را داشته باشد. دو چشمم را به سطرِ خالی صفحه یکم فورمه دوخته بودم و برای آخرین بار آن را خواندم.

" حد اقل سه سال تجربه کاری "

25 عقرب 1391

کابل  ©

 

ملا ع ص

                                          

احسان الله ادیب

همه جا را بوی خون و باروت فرا گرفته بود. بدون از کسانی که آغشته در خون و نقش بر زمین بودند؛ همه فرار می کردند؛ حتا پولیس. در میان جیغ و داد زخمی ها صدای دلخراش موتر پولیس خیلی ضعیف به گوش می رسید. خبرنگاران غرق در گرفتن عکس و تهیه خبر بودند. منظره غم انگیزی بود. مادر زخمی پسر آغشته در خون خود را در بغل فشار می داد. پیر مردی داشت آخرین نفس های خود را می کشید. دها تن دیگر در همان دقایق اولیه مرده بودند. زخمی ها برای درخواست کمک دست تکان می دادند. پسری پدرش را صدا می زد و پدری هم پسرش را. در گوشه دیگر ملا م ح د که با هم یکجا ماموریت داشتیم به حالت عجیبی افتاده بود. از چشمان وحشت ناک و دهن بازش معلوم بود که در جنت جای ندارد. حالا دیگر همه به طرف محل حادثه در حال آمدن بودند. به شمول امام مسجد همه اشک می ریختند. حالت عجیبی داشتم، ملا م ح د وظیفه خود را انجام داد و حالا نوبت من بود. اما من کاملاً شوکه شده بودم. هیچ نمی دانستم که چه کنم؟ دکمه رفتن به بهشت را فشار دهم یا نه؟ یادم آمد که ملا ع ق برایم گفته بود:" کسانیکه در دارالحرب استند باید کشته شوند، مهم نیست که کافر باشد یا مسلمان، مردم افغانستان با کفار دوستی نموده اند؛ پس باید کشته شوند، من برای شما بشارت بهشت را می دهم، شما با این عمل مقدس تان جهان اسلام را حفظ می کنید."

دچار توهم شده بودم. تصمیم گرفتن برایم خیلی دشوار بود. ذهنم از پرسش های بی پاسخ پر شده بود. زمانی که جسد ملا م ح د را دیدم چشمان از حدقه بر آمده اش به طرف من بود؛ شاید می خواست چیزی بگوید. شاید می خواست بگوید، همه چیز دروغ بود و اینجا از بهشت خبری نیست.

برای یک لحظه از عمل خود منصرف شدم؛ اما صدای ملا ع ق راحتم نمی گذاشت، تمام و جودم گوش شده بود و صدای ملا ع ق را می شنیدم" زمانی که مردم دوباره جمع شدند کلید بهشت را بفشارید، اگر زنده بر گشتید من خودم شما را می کشم، دل تان برای هیچکس نسوزد"

همه جا را صدای ملا ع ق پر کرده بود.

" من خودم شما را می کشم، اگر زنده بر کشتید، اگر زنده برگشتید، اگر زنده بر گشتید، من خودم شما را می کشم، من خودم شما را می کشم، من خودم شما را می کشم "

کمی آنسو پسری که لباس های نو به تن داشت، چشمان خود را به محل حادثه دوخته بود توجه ام را به خود جلب کرد. رفتم کنارش نشستم، بعد از روزی که ملا ع ق لنگی سفید به سر من گذاشت، برای اولین بار دلم برای کسی سوخته بود؛ چون او پدر و دو برادر خود را از دست داده است. مادرش قبلاً در یک حادثه ترافکی فوت کرده. نمی توانستم تصمیم بگیرم؛ اینجا با دها انسان بمیرم، یا آنجا تنها خودم را ملا ع ق بکشد؟

چند بار قصد نمودم به طرف جمیعت از مردم بروم که اجساد را جمع می نمودند و زخمی ها را به شفاخانه انتقال می دادند؛ اما چهره معصوم پسری که تمام اعضای خانواده خود را از دست داده بود، به من اجازه این کار نمی داد. تصمیم گرفتم فریاد بزنم و خودم را به پولیس تسلیم نمایم و برایشان بگویم که من نمی خواهم به بهشت بروم. بگویم که این واسکت لعنتی را از تن من برون کنید، من هم می خواهم مثل دیگران زندگی کنم. بگویم که نام من ملا ع ص است؛ نه نه؛ نام من همان عبدالصبور است که مادرم مرا صبور صدا می کرد؛ اما برای گفتن این حرف ها خیلی دیر شده بود. چهار اطرافم را پولیس احاطه نموده بود. همه چیز تمام شد.  "دستایت را روی سرت بگزار و بر زمین بخواب"

14 عقرب 1391

کابل  ©

سایه

سایه

احسان الله ادیب

مرد فکر کرد سایه اش را دیده است. توجه نکرد؛ اما چند قدم که پیش تر رفت باز به خیالش شد که سایه او را رها نمی کند. نیم نگاهی به دیوار خام انداخت، درست معلوم نمی شد. غباری که سرک را پر کرده بود، نمی گذاشت سایه روی دیوار را بیبند. مرد کراچی وانی از میان او و سایه اش گذشت. سایه برای لحظه ای گم شد؛ اما وقتی دخترک دانشجو با آن شال سیاه رنگش میان او و دیوار قرار گرفت دوباره سایه را دید. انگار سایه اش در شال سیاه دخترک حک شده بود. تا خواست قدم بر دارد و دوباره سایه خود را روی دیوار گلی بیبند، صدای دخترک او را در جایش میخکوب کرد.

" برادر ببخشید"

قدم بر داشته اش را دوباره در جای اولی گذاشت. تمام وجودش سرد شده بود، مثل یک تکه یخ. دستی به سر و روی خود کشید. دید خیلی عرق کرده است. زبانش بند بند می شد و به مشکل گفت:

"ببببلی بببببببلی با من کار دارین؟"

-" ببخشی برادر ساعت چند است؟"

مرد از گپ زدن با دختر ها خیلی ترس داشت. تا حال یکی دوبار اتفاق افتاده بود که با یک دختر بیگانه حرف زده باشد. یادش آمد که سال قبل زمانی که دختر همسایه برایشان حلوای نزری آورده بود، در دهن دروازه تا چشمش به او افتاد، چنین حالتی برایش دست داده بود.

مرد با گفتن این که یک دقیقه صبر کنید، دستش را به جیب خود برد و ادامه داد:

" این روز ها همی تلیفون جای همه چیز را گرفته، ساعت، کتابچه، ماشین حساب؛ حتا چراغ"

حالا تلیفون در دستانش بود و نگاهی به آن انداخت و گفت:

"ساعت 3:15 است"

دخترک با گفتن " بسیار تشکر" آهسته آهسته از او دور شد؛ اما او همچنان استاده بود و گام های دخترک را دنبال می نمود. چند بار کوشش کرد تا تعقیب اش کند؛ اما دوباره منصرف می شد. نا چار به راه خود ادامه داد و هر باری که سایه خود را روی دیوار، روی سرک، روی کراچی وان انگور فروش کنار خیابان و هر جای دیگر می دید، دخترک به یادش می آمد و طنین صدای او گوش هایش را نوازش می نمود. احساس کرد میان او و دخترک پیوندی دیرینه ای وجود دارد و خیلی وقت است که او را می شناسد. با آن که دختر سیاه پوش دانشگاهی از نظرش دور شده بود؛ اما سایه همچنان با مرد بود، گاهی به عقب، گاهی جلو و هر سو که می رفت سایه در دور و برش او را همراهی می نمود. مرد همچنان به سمت نا معلومی در حرکت بود و نمی دانست که به کجا می رود و چرا می رود؟ در طول این مدت چند بار با سبد پسرک سیگار فروش، زباله دانی شهر داری و حتا افراد تصادم نمود و یک بار که با درخت کاج کنار پیاده رو برخورد کرد، ناگهان گفت": ببخشید محترم"

زود به اشتباه خود پی برد و از این که کسی صدایش را نشنیده است خوشحال شد و همچنان به راه اش ادامه داد. مرد هر از چندگاهی سایه اش را دنبال می نمود و گاهی هم سایه او را. روز تقریباً به آخر رسیده بود و از دیدن سایه اش که صدها متر بلند تر و دراز تر از خودش بود شگفت زده شد. آفتاب داشت با او خدا حافظی می نمود و سایه هم آهسته آهسته نا پدید می شد، او نمی دانست که خودش سایه است یا سایه خودش؟. حالا نه از آفتاب خبری بود و نه از سایه و نه هم از دختر سیاه پوش دانشگاهی. او تنها بود؛ تنها مثل همیشه.

میزان 1391  ©