ده ده روپیه

احسان الله ادیب

فروشنده که بوی دهن و دندان های چرک و زرد رنگش از یک متری مرا ازیت می کرد. پی هم فریاد می زد:

"ده ده روپیه، ده ده روپیه. "

"برای چرک دندان و بوی دهان. "

"ده ده روپیه، ده ده روپیه "

"چرک دندان را می برد، رنگ دندان را سفید می کند. "

13 قوس 1391

کابل

تنبل ها هم عاشق می شوند

تنبل ها هم عاشق می شوند

احسان الله ادیب

در تنبلی زبان زد عام و خاص بودم. هم اتاقی هایم مرا لت سلطان محمود نام گذاشته بودند. استاد اناتومی هم مرا شاه تنبل ها صدا می نمود و صنفی ها هم به جز از فرشته که مرا تنها تنبل صدا می زد، همان لقب استاد اناتومی را بالایم گذاشته بودند؛ یعنی شاه تنبل ها. شب ها تا یک بجه شطرنج می زدم و صبح هم نا وقت از خواب بیدار می شدم و معمولاً ساعت اول را در پشت دروازه صنف می گزراندم. شب گذشته مثل دیگر شب ها تا نزدیک های صبح قطعه بازی نمودیم. صبح زمانی که با سروصدای هم اتاقی هایم بیدار شدم چند دقیقه به هشت مانده بود. تصمیم گرفته بودم که امروز به دانشگاه نروم. هم اتاقی هایم برای رفتن به دانشگاه آمادگی می گرفتند. آرش در مقابل تنها آینه اتاق استاده بود. او هر روز یک ساعت وقت خود را وقف آرایش می کرد. مهدی هم در گوشه دیگر بوت های خود را رنگ می نمود. کریم الله با آرش دعوا می کرد که حداقل برای نیم دقیقه از مقابل آینه کنار برود تا او هم نظری به خود اندازد.

دانشگاه نرفتن من برای دوستانم چیز جالب و نو نبود؛ آن ها می دانستند که من هفته ای یکی یا دو روز به صنف نمی روم و آرش هم وظیفه خود را بلُد بود. روزی که من نمی رفتم او مجبور بود به جای من "حاضر" بگوید؛ تا من غیر حاضر نشوم. با آن که چند بار گیر افتاده بود و خودش به عیوض من غیر حاضر شد؛ اما او همچنان تلاشش را می کرد تا من غیر حاضر نشوم.

آرش آخرین نفر بود که اتاق را ترک نمود و من هم چنان در بسترم افتاده بودم و چشمانم از بی خوابی می سوخت. زمانی که داشتم کمپل را بر سر خود می کشیدم که تلیفونم زنگ زد. با دیدن نام او در صفحه موبایلم خواب را فراموش نمودم و تلیفونش را جواب دادم.

-        بلی فرشته!

-        کجا استی نوید؟

-        ده خوابگاه، چرا چه شده؟

-         بیا که استاد آمده، تنبل، امروز ساعت اول اناتومی داریم.

-        راست می گوی؟

-        تا حالا چند بار به تو دروغ گفته ام؟ و ها سه روز بعد امتحان ها هم شروع می شود، شاید امروز آخرین...

نگزاشتم که حرفش را تمام کند و گفتم:

-         اینه آمدم خدا حافظ.

خیلی ترسیده بودم. یادم آمد که استاد اناتومی برایم گفته بود، اگر یک ساعت دیگر در مضمون او غیر حاضری نمایم، از من امتحان نمی گیرد. به عجله دست و رویم را شستم و خودم را آماده رفتن نمودم و خدا خدا می کردم که استاد خوش خوی باشد؛ اگه نه باز هم ساعت اول را در پشت دروازه باید سپری نمایم.

زمانی که در پشت دروازه صنف رسیدم، ساعت هشت و سی دقیقه بود؛ یعنی پانزده دقیقه از شروع ساعت درسی گذشته است. با آن که یقین داشتم استاد اجازه نمی دهد آهسته دروازه را باز نمودم، استاد حاضری می گرفت و متوجه باز شدن دروازه نشد؛

-        لطف الله

-        حاضر

-        لطیفه

-        حاضر

-        مژگان

-        حاضر

-        و نوید که مثل همیشه غیر حاضر است.

-        حاضر استاد!

استاد سرش را بلند نمود، ابرهان خود را درهم کشید ، از بالای عینک نقره یی خود بسوی من دید و گفت:

-        به به شاه تنبل ها!

از چهره درهم و برهم و پندیده گی رگ گردن استاد معلوم بود که خیلی عصبانی است، چون او هر وقت که عصبانی می شد چندین خطوطی افقی و عمودی در چهره اش نمایان می گردید و رگ های گردن مملو از پشمش هم مثل کیبل استاد حساب صنف سوم ابتدایه متورم می شد.

-        یک روز ندیدم که من آمده باشم و تو در صنف باشی، این چه وقت آمدن است، ها؟

-        معزرت می خواهم استاد، کمی نا وقت شد.

هم صنفی ها چشمانشان را به سوی من دوخته بودند و با یک دگر لبخند می زدند. فرشته هم مثل همیشه در قطار سوم نشسته و طبق معمول در کنار خود برای من هم چوکی گرفته بود؛ یعنی در چوکی خالی که در کنارش بود کتاب هایش را گذاشته بود، تا کسی دیگر آنجا نشیند. او خیلی نا آرام بود و داشت با جنبانیدن لبانش برایم چیزی می گفت؛ اما من از آن سر در نمی آوردم.  استاد عینک نقره یی اش را در دست چپ خود گرفت و در همان حال با دست راستش محکم به میز کوبید و با عصبانیت گفت:

-        خودت بگو، با تو چکار کنم، شاه تنبل ها؟

-        دیگه تکرار نمی شوه، استاد.

-        این جمله را بیشتر از ده بار برایم گفتی.

و پیش خود چند بار گپ مرا تکرار نمود.

-        دیگه تکرار نمی شود استاد، دیگه تکرار نمی شود استاد.

 نظری به سوی فرشته انداختم دیدم او همچنان قرار نداشت و با انگشتش به طرف پاهای من اشاره می نمود. سرم را بردم پایین تا ببینم که چه گلی را به آب داده ام. چیزی مهمی نبود؛ تنها بند بوت پای راستم باز بود. صدای استاد مرا به خود آورد:

-        برو بشین، این بار آخر باشد، ما و تو روز امتحان گپ می زنم.

زمانی استاد این حرف را زد که در کنار تخته سفید مثل همیشه خلاصه درس امروز را نوشته می نمود و شاید هم چند تصویر از استخوان های بدن را در تخته می چسپاند، گفتم:

-        تشکر آقا.

مستقیم رفتم کنار فرشته در قطار سوم نشستم و اولین کاری که نمودم بند بوتم را بستم. زمانی که سرم را بلند کردم رو به فرشته نموده گفتم:

-        بسیار تشکر که مرا متوجه ساختی؛ اما آنقدر هم مهم نبود، چه فرق می کند که بند بوت باز باشد، ناسلامتی این روز ها بند های باز استایل هم است.

-        تو و استایل!

تا می خواستم چیزی بگویم که ادامه داد:

-        تنبل، مه برای بند بوت ترا متوجه نساخته بودم.

-        پس چرا مثل گوینده ای که برای بی زبانان خبر می گوید دست و پا می زدی؟

-        برای زنجیرک پتلونت به تشویش بودم تا کسی نبیند که باز مانده، تنبل.

تازه متوجه شدم که این زنجیرک لعنتی را باز گذاشته ام؛ حالا دانستم چرا صنفی ها با هم خنده می نمودند. راستش خیلی شرمیدم، از تر شدن صورتم معلوم بود که حتماً مثل لبلبو سرخ شده ام؛ چون هر زمانی که من زیر تأثیر بروم یا اتفاق مثل امروز برایم رخ بدهد، صورتم سرخ می شود و این را همه دوستانم می دانستند. زمانی که زنجیرک را می بستم استاد نوشته اش را در تخته سفید تمام کرده بود و داشت درس را آغاز می نمود. استاد یک ساعت مکمل در حالی که آب دهان خود را نثار قطار اولی ها می نمود در مورد طویل ترین استخوان بدن "فیمور[i]" گپ زد و من تنها چیزی از لکچر استاد یاد گرفتم این بود که "فیمور یک رأس دارد و طویل ترین استخوان بدن است" که قسمت اخریش را قبلاً هم می فهمیدم؛ یعنی می دانستم که فیمور طویل ترین استخوان بدن است. بعد از یک ساعت درسی استاد مثل همیشه با گفتن این جمله که " حتماً سوال ندارید" خداحافظی نمود و رفت.

صنفی ها 15 دقیقه تفریح را غنیمت شمرده یکی یکی صنف را ترک می نمودند. آرش زمانی که از صنف خارج می شد رو به من کرد و گفت:

-        بیا بریم کانتین یک چیزی بخوریم.

-        تو برو، ای استاد کله مرا خراب کرده می خواهم ده صنف باشم.

-        چیزی می خوری بیارم؟

-        نه تشکر

قبلاً به آرش فهمانده بودم که کوشش کند ما را؛ یعنی من و فرشته را در صنف تنها بگزارد، در دل خدا خدا می کردم که فرشته هم نرود تا من گپ دلم را که در مدت یک سال جرأت گفتنش را نداشتم، امروز برایش بگویم. فرشته تنها دختری بود که با پسرهای صنف کم تر معاشرت می نمود؛ اما با من خیلی صمیمی بود. در این یک سال همیشه در کنار من می نشست. با هم دیگر تحایف رد و بدل می نمودیم؛ با این همه من هیچ گاه حرف دلم را برایش گفته نه توانستم و نمی دانستم که بعد از شنیدنش چه عکس العمل نشان خواهد داد.

حالا به جز من و فرشته کسی در صنف نبود. من با آن که خودم را با خواندن چپتر مضمون فارماکلوژی مصروف نشان می دادم؛ اما تمام حواسم متوجه او بود. مثل همیشه لباس سیاه پوشیده بود و شال آبی رنگ به سر داشت. چند تار موی از زیر چادر آبی رنگش برون شده و از کنار ابروهان پیوسته بالای چشمان سیاه اش افتاده بود. او هر از چند گاهی سرش را تکان می داد تا زلف هایش را از کنار چشمش دور کند و زمانی که سرش را تکان می داد، برای یک لحظه اندام های برجسته اش به لرزه می آمد. فرشته برای این که در سکوت سنگ انداخته باشد گفت:

-        تنبل، چرا خسته استی؛ غم امتحانه می خوری؟

لبخندی کنایه آمیز نثارش کرده و گفتم:

-        سر امتحان خبر نیستم؛ فکر می کردم که با تو گپ بزنم.

در حالی که سرش را به طرف من نزدیک نمود و من می توانستم گرمای دهنش را روی گونه هایم احساس کنم، گفت:

-        من می دانم که چه می گویی، من هم می خواستم در همی مورد با تو گپ بزنم.

تعجب کرده، گفتم:

-        راستی، تو می دانی؟ چه ره می دانی؟

-        چیزی را که در دل تو می گرده، تنبل. نشنیده ای که میگن دوست آینه دوست است؟

قسمی گپ می زد که کاملاً می داند من چه را برایش خواهم گفت؛ من به گفته استاد ثقافت اسلامی کَمافِی سابق سرخ شده بودم، پیش خود فکر کردم، شاید او هم می خواهد گپی را برای من بگوید که من برای او خواهم گفت، چشمانم را به چشمانش دوختم و گفتم:

-        من که تا حالا در آن مورد به تو چیزی نگفته ام، راستش خیلی وقت است که می خواهم به تو بگویم اما کمی می ترسیدم.

فرشته کتاب دست داشته اش را روی میز چوکی گذاشت و گفت:

-        طرف مه سیل کو نوید. می دانم که تو را از کمک دیگران خوشت نمی آید؛ اما روی من حساب کن. از دست من هر کاری برآورده شود برایت می کنم تا کامیاب شوی؛ اما درس خود را هم بخوان.

گفتم:

- تو همی را می دانستی؟

-        پس می خواستی چه ره بدانم؟

همه آرزو هایم را نقش بر آب دیم، این همه می دانم می دانم باز هم غم امتحان لعنتی بوده است و من بی خود خیال پردازی می کرده ام. در حالی که از چوکی بر می خواستم، کنایه آمیز برایش گفتم:

-        فکر می کنم تو شب ها هم خواب امتحان را می بینی؛ حق هم داری دوم نمره استی دیگه؟

تا می خواست چیزی بگوید که چند تن از صنفی های دختر داخل صنف شدند و سر و صدا راه انداختند. یکی شان رو به طرف فرشته نمود و در حالی که خنده نیش داری هم نثارش کرد، طنز آمیز گفت:

-        شما این جا تنها بودید؟

نگزاشتم که فرشته چیزی بگوید، پیش قدمی کرده و گفتم:

-        نه خدا هم بود!

معلوم بود که از جواب من خوشش نیامده است؛ چون دهانش را که برای خنده باز نموده بود را بست و سر خود را به طرف دختر های دیگر نمود و گفت:

-        حتماً عزرایل هم بوده است!

به پشنهاد فرشته صنف را ترک نمودم. وقت تفریح تقریباً تمام شده بود. چند تن از صنفی ها در مقابل تخته اعلانات جمع شده بودند تا تقسیم اوقات امتحان را بگیرند. آرش هم آنجا بود، زمانی مرا دید، دویده و در بغلم گرفت و با خوشحالی گفت:

-         شیر آمدی یا روبا؟

گفتم:

-        مرغ آمدم.

مرا از آغوشش رها کرد و در حالی که دستانش را روی شانه هایم گزاشته بود گفت:

-        گفته نتانستی؟ تو ده هر کار تنبل استی؛ من به جای تو بودم، همو اول سال می گفتم.

-        خوب، نشد دیگه؛ اما حتماً برایش می گویم، باز می بینی!

من و آرش آخرین کسان بودیم که داخل صنف شدیم و استاد فارماکلوژی هم تازه حاضری را باز نموده بود. راستش نام من که در آخر حاضری بود خیلی راحت بودم؛ چون گاهی اوقات که ناوقت می آمدم، از این که 29 نفر بعد نام من بود، غیر حاضر نمی شدم. زمانی که در چوکی نشستم، متوجه شدم که فرشته در صنف نیست. من برون شدن او را ندیده بودم. استاد هم به حاضری گرفتن شروع کرده بود و زمانی که نام فرشته را خواند، من بلافاصله گفتم:

-        برون رفته همی حالی می آیه استاد؛ کتاب هایش اینجا است.

استاد چیزی نگفت؛ اما یقین داشتم که فرشته را غیرحاضر نکرده است؛ چون استاد فارماکلوژی بسیار سخت گیر نبود. به ندرت اتفاق می افتاد که فرشته در جریان ساعت درسی از صنف خارج شود. به چوکی اش نظر انداختم دیدم، دستکول و کتابهایش را گذاشته بود؛ شاید رفته چیزی بخورد. استاد حاضری را تمام نمود و به رهنمایی امتحان شروع کرد و گفت:

-        در مجموع پنجا سوال برای شما داده می شود، ده سوال چهار جوابه، ده دانه هم صیحح و غلط، ده دانه هم خانه خالی، ده سوال نام های لاتین است که شما معادل فارسی آن را می نویسید و ده دانه هم تشریحی؛ اگر از درس های گذشته سوالی دارید پرسان کنید.

استاد فارماکلوژی، یکی از بهترین استاد هایمان بود؛ چون مرا هیچ گاه تنبل نمی گفت و همیشه تشویق می کرد. با همه کس مهربان و صمیمی بود و نام تمام شاگردانش را از یاد داشت. در امتحان هم آسان ترین سوال ها را می آورد، کم تر اتفاق می افتاد که در مضمونش کسی ناکام بماند.

صنفی ها هر یک سوالی طرح می کردند و استاد هم با خون سردی جواب شان را می داد. نیمی از ساعت درسی گذشته بود و از فرشته هم خبری نشد. خواستم برایش مسیج کنم؛ اما زمانی که موبایلم را برون نمودم استاد رو به من نموده گفت:

-        نوید جان؛ همه دوستانت سوال نمودند، تو سوال یا پشنهادی نداری؟

نمی دانستم که چه سوال بکنم، یادم آمد که یک بار از استاد اناتومی سوال کرده بودم مرا تحقیر کرده از صنف خارج نمود، در حالی که زبانم مثل چوب خشک شده بود گفتم:

-        استاد ببخشید سوال ندارم؛ اما یک پشنهاد دارم اگه قبول کنید.

-        بگو نوید جان؛ البته که قبول می کنم، من به پشنهاد ها و انتقاد های شما احترام دارم، بگو؟

صد دل را یک دل کرده گفتم:

-        استاد، اگر امکان داشته باشد از عوارض جانبی دواها سوال نیارید.

همه صنفی ها بلند خندیدند؛ حتا استاد هم برای یک لحظه خنده اش را کنترول کرده نتوانست. زمانی که استاد از چوکی بلند شد، دوباره همه سکوت نمودند. استاد آمد درست بالای سر من و دستش را به شانه ام گذاشت و گفت:

-        ببین عزیزم؛ اگه عوارض جانبی دوا را نفهمید، می دانید چه اتفاق رخ خواهد داد؟

دستش را از شانه من دور نمود و زمانی که به طرف تخته سفید می رفت ادامه داد:

-        مثلاً شما به یک مریض میتوکلوپرامید می دهید؛ آیا می دانید که بارز ترین عارضه این دارو چه است؟

سوال متوجه همه مان بود؛ اما من اصلاً نمی دانستم که میتوکلوپرامید برای کدام نوع بیماری است. اگر فرشته می بود نجاتم می داد. چند دست برای پاسخ دادن بلند شد؛ فاطمه، آرش، مژگان، جواد، بریالی و.... استاد در حالی که دوباره به چوکی خود می نشست گفت:

-        مژگان می گوید که بارز ترین عارضه میتوکلوپرامید چه است.

مژگان از جایش بلند شد و گفت:

-        مهم ترین عوارض آن شخی عضلات است استاد.

-        آفرین، من یقین دارم که همه تان این را می دانید که یکی از عوارض جانبی میتوکلوپرامید شخی عضلات است؛ خصوصاً عضلات گردن؛ که برای یک داکتر ضروری است تا این را بداند؛ پس نوید جان! هرگاه یک داکتر عوارض جانبی دواها را نفهمد و انتی دوت[ii] آن را نداند، در حقیقت او داکتر نیست؛ بلکه قاتل است. یک قاتل غیر مستقیم و دیگر این که خواندن مضمون فارماکلوژی بدون نفهمیدن عوارض جانبی دارو ها معنا ندارد....

من مثل همیشه و یا به گفته استاد ثقافت اسلامی کَمافِی سابِق زیر عرق تر شده بودم. دیگر گوش هایم نمی توانست گپ های استاد را که گاهی در چوکی می نشست و گاهی هم بلند می شد هی نصیحت پدرانه می کرد بشنود. سرم را پایین گرفته بودم و ناخن های انگشتانم را می جویدم.

استاد همچنان در مورد عوارض جانبی و مسؤلیت های یک پزشک حرف می زد که دروازه صنف باز شد و فرشته که کمی به تشویش به نظر می رسید، در حالی که نفس نفس می زد داخل صنف گردید.

-        استاد اجازه است؟

-        بفرما

-        تشکر آقا

استاد از فرشته نپرسید که کجا بوده و دوباره شروع کرد به نصیحت های پدرانه و امتحان و عوارض جانبی. فرشته هم آمد در چوکی خود نشست. چند بار برای خودم برای طرح چنین پشنهاد مزخرف نفرین فرستادم. فرشته زمانی که طرف من سیل کرد آهسته گفت:

-        تنبل، باز چه گلی را به آب دادی؟

گفتم:

-        تو از کجا فهمیدی؟

-        از رنگت که مثل لبلبو سرخ شده.

-        حالا چپ باش، بعد می گویم.

ساعت درسی پوره شده بود، استاد هم بعد از بیست دقیقه سخن رانی در حالی که داشت صنف را ترک می نمود سخنانش را با این جملات خاتمه داد:

-        من کوشش می کنم که آسان ترین سوال را برایتان بیاورم، نوید جان تو هم درس هایت را بخوان و اگر مشکل داشتی در دپارتمنت بیا تا کمکت بکنم. خدا نگهدار.

استاد که برون شد داستان مفصل پشنهاد احمقانه خود را برای فرشته گفتم. او هم مثل دیگران بلند خندید و بعد در حالی که کتاب هایش را جمع می نمود گفت:

-        بیا برون بریم که یک خوش خبری برایت دارم.

-        خوش خبری؟ چه رقم خوش خبری؟

-        برون که رفتیم می گویم.

با هم از صنف برآمدیم، در پارک دانشگاه دنبال یک جای مناسب بودیم که چند لحظه بنشینیم. از پشنهاد فرشته خیلی خوشحال شدم؛ چون دوباره فرصت پیدا کرده بودم که گپ دلم را برایش بگویم. در چوکی که در زیر دو درخت کاج بود نشستم، فرشته هم در کنارم اما با کمی فاصله از من نشست. هر دو سکوت نموده بودیم. حدود یک دقیقه گذشته بود که سکوت را شکستم و رو به فرشته نموده گفتم:

-        می دانی فرشته؛ خیلی وقت است که می خواهم به تو یک گپ را بگویم؛ اما نمی فهمم چرا گفته نمی توانم.

فرشته در حالی که برق چشمانش تا ژرف ترین نقطه بدنم فرو می رفت گفت:

-        تو اول گپت را بگو بعد من هم خوش خبری را برایت می گویم.

من در حالی که آب دهانم را به مشکل به گلویم فرو بردم، آهسته گفتم:

-        فرشته، من عاشق شده ام.

صدای خنده هایش سکوت مان را بر هم زد و گفت:

-        هه هه هه تنبل ها هم عاشق می شوند؟

گفتم:

-        من جدی استم فرشته!

ذوق زده گفت:

-        خوب بگو او دختر خوش بخت کی است؛ راستی از صنفی ها که نیست؛ من او را می شناسم؟

گفتم:

-        از صنفی ها است و تو هم خوب می شناسی؛ حتا بهتر از من!

خودش را کمی با من نزدیک نمود و ذوق زده گفت:

-        گپ عاشقی را زدی، خوش خبری من هم با قصه عاشقی تو ربط دارد.

-        خوب بگو چه خوش خبری است؟

-        ساعت دوم مادرم زنگ زده بود؛ برایم گفت که امروز کاکایم مرا به پسرشان خاستگاری نموده اند و مادرم ....

دنیا در نظرم تاریک گردید. حرفش را قطع نموده و با اضطراب گفتم:

-        خاستگاری؛ تو را؛ تو چه گفتی؟

-        یک لحظه صبر کن، می گویم. پسر کاکایم جیهون امسال از دانشکده حقوق دانشگاه کابل فارغ شد؛ از این که یک دیگر خود را می شناختیم، من هم قبول کردم و تو اولین کسی استی که این را برایت گفتم.

دیگر نفهمیدم که چه گفت. نمی دانستم که چه عکس العمل نشان دهم، در یک لحظه تمام آرزو هایم به خاک یکسان گردید. کاشکی همان ساعت اول برایش می گفتم که او را دوست دارم و عاشقش استم. کاشکی همان روز اول آشنایی برایش می گفتم که عاشقش استم. در دل چندبار خودم را نفرین نمودم.

-        تنبل؛ تبریکی نمی گویی؟

صدای فرشته بود که مرا از دنیا خیالاتم برون کرد. در حالی که از دلم خدا خبر داشت گفتم:

-        خوب است تبریک باشه، در پای هم پیر شوید؛ یکی از آرزو هایم این است که تو خوش بخت باشی؛ هر جای که باشی خوشبخت باشی؛ اما وعده بتی که غم هایت را با من تقسیم کنی.

-        خوب نامش را نگفتی؟

-        نام کی را؟

-        نام او بدبختی را که تو عاشقش شدی، تنبل؟

احساس نمودم که درختان و پرنده ها همه و همه یک صدا مرا تنبل صدا می کنند. همه چیز تمام شده بود، راستی هم که من تنبل ترین انسان دنیا بودم؛ من شاه تنبل ها بودم. من نه تنها که در درس خواندن؛ بلکه در عاشقی هم تنبل ترین بودم. نمی دانستم که جواب فرشته را چه بدهم. صدای فرشته مرا به خود آورد که می گفت:

-        نامش را می گویی یا خودم پیدا کنم؟

-        می گویم، فرشته.

-        بگو دیگه؟

-        فرشته!

-        بلی بگو؟

-        فرشته!

-        فرشته؟

-        فرشته

12 قوس 1391

کابل   ©



استخوان ران پای که طویل ترین استخوان بدن انسان است. :[i] Femur

 ضد زهر، فکتوری که یک زهر را بی اثر می سازد، دوای که برای جلوگیری از عوارض جانبی یک دوای دیگر داده می شود. :[ii] Antidote

پیرمردی در زباله دانی


احسان الله ادیب

ساعت 9 شب بود. برف همچنان می بارید. صدای موترهای که هر از گاهی از جاده عبور می نمود برای چند ثانیه سکوت را بر هم می زد. من باید چند کوچه خاکی را پشت سر می گذشتم تا به زباله دانی شهر داری می رسیدم. به چهار طرف خود نظر انداختم، به جز از چند سگ خوابیده در مقابل دکان نانوای و مردی شبیه به پیرمرد خنزیر پنزیر رمان بوف کور که داشت از خنکی می لرزید و با قدم های تند خود خیلی سریع از کنارم گذشت دیگر جانداری نبود؛ شاید بود؛ اما من کسی را ندیدم. باد سردی که همراه با برف می وزید خیلی ازیتم می کرد؛ خریطه های آشغال که باید به زباله دانی شهر داری می بردم بر دستانم سنگینی می نمود. برای یک لحظه توقف کوتاهی نمودم و خواستم خریطه ها را همین جا بگزارم و دو باره برگردم؛ اما مقوله مشهور "شهر ما خانه" برایم اجازه چنین عمل خلاف فرهنگ شهر نشینی را نمی داد. دوباره به راه خود ادامه دادم.

 زمانی که خریطه زباله را در زباله دانی انداختم، صدای از داخل زباله دانی به گوشم رسید. صدای شبیه ناله انسانی بود که توان ناله کردن را نداشته باشد. سرم را بردم جلو تا صاحب صدا را بیبنم. برای یک لحظه خشکم زد. خودش بود؛ همان پیرمردی که چند دقیقه قبل از کنارم گذشت در گوشه دیگری هم سگ لاغر و کثیفی چشمانش را به طرف او دوخته بود. خریطه زباله های که من انداخته بودم درست در پشت پیرمرد خورده بود. او از میان زباله ها، نان خشک و غذای باقی مانده را جمع نموده و سریع داخل دهنش می گذاشت. هوا خیلی سرد و طاقت فرسا بود و پیرمرد هم به جز از پتوی سوراخ سوراخ چیزی به تن نداشت. نمی دانستم که چه باید بکنم، راستش خودم هم در وضیعتی نبودم که برای کسی کمک کنم و تنها کاری که نمودم، رفتم از خانه یک کمپل و کمی غذا برایش آوردم؛ اما زمانی که سرم را داخل زباله دانی کردم از پیرمرد خبری نبود و تنها دو سگ برای تصاحب غذا با هم دعوا می کردند یکی همان سگی بود که با پیرمرد دیده بودم و دیگری هم سگی بود قوی تر از آن. چند جای مثل زیر پل، غرفه خالی ترافیک و تنها هوتل ی که باز بود را دیدم؛ اما بی فایده بود؛ انگار زمین سوراخ شده و پیرمرد را در دل خود فرو برده است. ناچار رفتم به خانه. فکر پیرمرد خواب را از من ربوده بود. گرفتار عذاب وجدان شده بودم که چرا پیرمرد را با خود به خانه نیاوردم.

صبح با خواب وحشتناکی بیدار گردیدم، خواب دیده بودم که من همان پیر مرد هستم که شب در زباله دانی دیده بودم و چند سگ گرسنه به جانم حمله ور می شوند و زمانی که همان سگ لاغر کثیف با دندان های کثیف تر از خودش دست راستم را گاز می گرفت از خواب بیدار شدم.

 به ساعت دیواری نظر انداختم، چهار و چند دقیقه بود. هنوز چند ساعت به صبح باقی مانده است. دوباره افکارم غرق پیرمردی شده بود که شب گذشته در زباله دانی دیده بودم. دوباره به خواب رفتم و تا صبح چندین بار خواب های وحشتناکی دیدم و هر بار با ترس بیدار می شدم.

ساعت هشت صبح بود. زمانی که به طرف زباله دانی نزدیک می شدم موتر شهر داری که تعداد زیادی مردم در اطرافش جمع شده بودند توجه ام را به خود جلب نمود. من هم نزدیک موتر شدم، زمانی که من رسیدم کارمندان شهر داری جسد خشکیده ی را که چشمانش به طرف من بود، داخل موتر می نمودند.

کابل

 30 عقرب 1391   ©

تجربه کاری


احسان الله ادیب

آخرین سیگارم را نیز روشن کردم. اتاقم شبیه به یک دوکان نانوای شده بود. از سر شب تا حالا که ساعت 12 و یک ربع نصف شب بود 39 عدد سیگار دود نموده بودم. همه جا را دود سیگار گرفته بود؛ انگار دود تنفس می نمودم. برای چندمین بار فورمه استخدام را از نظر گزراندم. به استثنای یک مورد همه چیز را درست نوشته بودم. صرف یک سطر در صفحه یکم خالی مانده بود. خوب می دانستم که اگر فورمه را تکمیل نکنم، شارت لیست هم نخواهم شد. نمی دانم این فورمه لعنتی را دیوانه ها ترتیب داده بودند؛ یا من با دود کردن 39 عدد سیگار دیوانه شده بودم؟ هر قدر به مغزم فشار می آوردم به این شرط مزخرف که دست و پای من و هزاران جوان دیگر را برای یافتن شغل بسته کرده بود، توجه پیدا کرده نه توانستم. آخر چطور امکان دارد یک جوانی که تازه از دانشگاه فارغ شده است چنین ویژگی را داشته باشد. دو چشمم را به سطرِ خالی صفحه یکم فورمه دوخته بودم و برای آخرین بار آن را خواندم.

" حد اقل سه سال تجربه کاری "

25 عقرب 1391

کابل  ©

 

ملا ع ص

                                          

احسان الله ادیب

همه جا را بوی خون و باروت فرا گرفته بود. بدون از کسانی که آغشته در خون و نقش بر زمین بودند؛ همه فرار می کردند؛ حتا پولیس. در میان جیغ و داد زخمی ها صدای دلخراش موتر پولیس خیلی ضعیف به گوش می رسید. خبرنگاران غرق در گرفتن عکس و تهیه خبر بودند. منظره غم انگیزی بود. مادر زخمی پسر آغشته در خون خود را در بغل فشار می داد. پیر مردی داشت آخرین نفس های خود را می کشید. دها تن دیگر در همان دقایق اولیه مرده بودند. زخمی ها برای درخواست کمک دست تکان می دادند. پسری پدرش را صدا می زد و پدری هم پسرش را. در گوشه دیگر ملا م ح د که با هم یکجا ماموریت داشتیم به حالت عجیبی افتاده بود. از چشمان وحشت ناک و دهن بازش معلوم بود که در جنت جای ندارد. حالا دیگر همه به طرف محل حادثه در حال آمدن بودند. به شمول امام مسجد همه اشک می ریختند. حالت عجیبی داشتم، ملا م ح د وظیفه خود را انجام داد و حالا نوبت من بود. اما من کاملاً شوکه شده بودم. هیچ نمی دانستم که چه کنم؟ دکمه رفتن به بهشت را فشار دهم یا نه؟ یادم آمد که ملا ع ق برایم گفته بود:" کسانیکه در دارالحرب استند باید کشته شوند، مهم نیست که کافر باشد یا مسلمان، مردم افغانستان با کفار دوستی نموده اند؛ پس باید کشته شوند، من برای شما بشارت بهشت را می دهم، شما با این عمل مقدس تان جهان اسلام را حفظ می کنید."

دچار توهم شده بودم. تصمیم گرفتن برایم خیلی دشوار بود. ذهنم از پرسش های بی پاسخ پر شده بود. زمانی که جسد ملا م ح د را دیدم چشمان از حدقه بر آمده اش به طرف من بود؛ شاید می خواست چیزی بگوید. شاید می خواست بگوید، همه چیز دروغ بود و اینجا از بهشت خبری نیست.

برای یک لحظه از عمل خود منصرف شدم؛ اما صدای ملا ع ق راحتم نمی گذاشت، تمام و جودم گوش شده بود و صدای ملا ع ق را می شنیدم" زمانی که مردم دوباره جمع شدند کلید بهشت را بفشارید، اگر زنده بر گشتید من خودم شما را می کشم، دل تان برای هیچکس نسوزد"

همه جا را صدای ملا ع ق پر کرده بود.

" من خودم شما را می کشم، اگر زنده بر کشتید، اگر زنده برگشتید، اگر زنده بر گشتید، من خودم شما را می کشم، من خودم شما را می کشم، من خودم شما را می کشم "

کمی آنسو پسری که لباس های نو به تن داشت، چشمان خود را به محل حادثه دوخته بود توجه ام را به خود جلب کرد. رفتم کنارش نشستم، بعد از روزی که ملا ع ق لنگی سفید به سر من گذاشت، برای اولین بار دلم برای کسی سوخته بود؛ چون او پدر و دو برادر خود را از دست داده است. مادرش قبلاً در یک حادثه ترافکی فوت کرده. نمی توانستم تصمیم بگیرم؛ اینجا با دها انسان بمیرم، یا آنجا تنها خودم را ملا ع ق بکشد؟

چند بار قصد نمودم به طرف جمیعت از مردم بروم که اجساد را جمع می نمودند و زخمی ها را به شفاخانه انتقال می دادند؛ اما چهره معصوم پسری که تمام اعضای خانواده خود را از دست داده بود، به من اجازه این کار نمی داد. تصمیم گرفتم فریاد بزنم و خودم را به پولیس تسلیم نمایم و برایشان بگویم که من نمی خواهم به بهشت بروم. بگویم که این واسکت لعنتی را از تن من برون کنید، من هم می خواهم مثل دیگران زندگی کنم. بگویم که نام من ملا ع ص است؛ نه نه؛ نام من همان عبدالصبور است که مادرم مرا صبور صدا می کرد؛ اما برای گفتن این حرف ها خیلی دیر شده بود. چهار اطرافم را پولیس احاطه نموده بود. همه چیز تمام شد.  "دستایت را روی سرت بگزار و بر زمین بخواب"

14 عقرب 1391

کابل  ©